الکی نویسی های من

اینجا قرار نیست چیز خاصی بهتون اضافه بشه

الکی نویسی های من

اینجا قرار نیست چیز خاصی بهتون اضافه بشه

می خوام که فقط بنویسم و خالی شم! هم مغزم خالی شه هم ببینم چه خبره

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰۳
بهمن

اون روز سنیه ما رو برداشت و همگی با هم رفتیم اغشت. من سنیه زهرا زینب و زینب و ضحی ی سنیه. رفتیم و موندیم و اونجا بودیم یه دو سه روزی و روز آخر فاطمه و زهرا خانم و حسنا هم اومدند. بعد هم همسران هر کدوم اومدند و بنا شد که برگردیم. قبل ناهار که بچه ها تو حیاط داشتند بازی می کردند زینب اومد بهم گفت مامان می شه بیای بغلم کنی؟ و رفتم و جیگرم سوخت قشنگ چون بچه های همسنش همه باباهاشون بودند... ولی اون نبود و احساس بدی داشت...

موقع ناهار هم اومد یواشکی به من گفت مامان! می خوام برم بغل باباش! که حسین آقا بغلش کرد و اونم با اینکه سابقه نداشت ولی یه ربعی بغل باباش موند و باباشم پاهاشو مالید و بهش غذا داد... کاری که بابای خودش اگه بود هم نمی کرد...

خدایا خودت کمکمون کن...