غصه م گرفت...
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۲۷ ب.ظ
اون روز سنیه ما رو برداشت و همگی با هم رفتیم اغشت. من سنیه زهرا زینب و زینب و ضحی ی سنیه. رفتیم و موندیم و اونجا بودیم یه دو سه روزی و روز آخر فاطمه و زهرا خانم و حسنا هم اومدند. بعد هم همسران هر کدوم اومدند و بنا شد که برگردیم. قبل ناهار که بچه ها تو حیاط داشتند بازی می کردند زینب اومد بهم گفت مامان می شه بیای بغلم کنی؟ و رفتم و جیگرم سوخت قشنگ چون بچه های همسنش همه باباهاشون بودند... ولی اون نبود و احساس بدی داشت...
موقع ناهار هم اومد یواشکی به من گفت مامان! می خوام برم بغل باباش! که حسین آقا بغلش کرد و اونم با اینکه سابقه نداشت ولی یه ربعی بغل باباش موند و باباشم پاهاشو مالید و بهش غذا داد... کاری که بابای خودش اگه بود هم نمی کرد...
خدایا خودت کمکمون کن...
- ۹۹/۱۱/۰۳
مطالب خوبی بود .به ما هم سری بزنید.