این روزهای سخت
امشب زینب بهم زنگ زد و گفت که بیا دنبالم، آخه رفته بود پیش باباش! و مامان بهم گفت که تو نرو! و بذار که اون بیاره... منم گفتم گوش بدم و گوش دادم و نرفتم... ولی بعد یه ساعت اون پیام داد که زینب بی خیال شد و خوابید
قلبم واقعا به درد میاد وقتی به زینب فکر می کنم و اینکه بین من و اون مونده و گناه داره با این سن کمش ولی چاره ی دیگه ای هم پیدا نمی کنم چون اون فقط تو زبونه که می گه تغییر بدیم و برگردیم زندگی رو بسازیم چون همون نادون بی عقلیه که بوده.
نمی دونم چرا من اعتماد کردم وو اون رو انتخاب کردم و واقعا به چی فکر کردم! و چرا خانواده م تحقیق نکردند و چطوری این همه اعتماد شکل گرفت و اصلا من چرا انقدر به خدا اعتماد داشتم که اینطوری بذاره تو کاسه م :|
واقعا پشیمونم از انتخابم و اون هم اون چیزی نبود که نشون می داد حالا یا دانسته نبود یا نادانسته و فکر می کرد طور دیگه ایه ولی اینطوری بود
کاش متوجه بشه که کارهاش چقدر به زینب آسیب می زنه اون هم به خاطر خودخواهی ونفهمی پدری که لیاقت نداره و عقلشم نداره که نباید با زندگی یه بچه ی سه ساله همچین کاری کنه...
- ۹۹/۰۹/۳۰