الکی نویسی های من

اینجا قرار نیست چیز خاصی بهتون اضافه بشه

الکی نویسی های من

اینجا قرار نیست چیز خاصی بهتون اضافه بشه

می خوام که فقط بنویسم و خالی شم! هم مغزم خالی شه هم ببینم چه خبره

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۰
دی

از نظر من این دختر اعجوبه ست!

و بعضی ویژگی هاش واقعا ذاتیه! من ابدا همچین اخلاقی نداشتم!

امروز داشت با تبلت بابام بازی می کرد، بعد ور رفت باهاش ریست فکتوریش کرد... بهش گفتم باید بریم پس بدیم و عذر خواهی کینم... رفت و اومد و گفت خوابه و خواب بود هم واقعا! بابا بیدار و شد بهش گفتم اگه می خوای منم میام! رفتیم و شروع کرد به حرف زدن که آره بابایی من بازی ها رو پاک کردم! تا اینجا رو می تونیم برداشت کنیم که خب اون فقط بازی ها رو می دونسته و نه اینکه منظور دیگه ای داشته باشه!

بعد که من توضیح دادم یهو شروع کرد مسخره و الکی خندیدن! با همون حال گفت نمی دونم یهویی چی شد همه چی رو پاک کردم هه هه هه هه!!!

من که دهنم کف زمین بود!

بابامم گفت که عیب نداره بابایی اصلا خوب شد که پاک شد :))))

دیگه نگم که اگه ما این کار رو کرده بودیم کم کم تا یه هفته دمپر بابا نمی پریدیم :))))

۲۰
دی

دانشکده علوم اجتماعی برای من در مواجهه اولم، سفر توی تاریخ بود قشنگ

وارد شدم و یه سری آدم رو دیدم که درباره ی چیزایی صحبت می کنند که من صرفا تو بحث از تاریخ و منابع تاریخی عنوانشون رو خونده بودم و ته تهش یه سرچ کوچیکی هم کرده بودم که حالا مارکس چی گفته و در حد ویکی پدیا و تهش یکی دو تا مقاله...

ولی حالا باید می رفتم تو تاریخ، خودم می شدم مارکس و سعی می کنم وحدت ایجاد کنم بین اندیشه ی خودم و ببینم کجا رو به کجا می تونم ربط بدم و پیوند بزنم... برم فلسفه بخونم و بفهمم که حالا اینکه یه همچین ادعایی دارم رو از کجا آوردم... کجا می تونم بگم از فلانی و بهمانی تاثیر گرفتم و کجا ابتکار عمل خودم بوده...

باید مثلا وبر می شدم و چقدرم که من از منطق این آدم خوشم میاد! فعلا! و برای خودم استدلال میاوردم و می دیدم که چطوری می تونم ادعای جدیدم رو اثبات کنم و در رد فلانی و بهمانی حرفهام رو پشتیبانی کنم...

این مواجهه و زندگی در یک قالب دیگه در تاریخ، بسیاااااار برام لذتبخش بود...

هنوز در این حد نیستم که به یک پدیده ی یکسان از دید این افراد مختلف نگاه کنم! یعنی مثلا بگم آقا آبان 98... اگه مارکس بود اینطور تحلیل می کرد اگر وبر بود فلان طور دیگر و  و و ... از بچه ها هم پرسیدم کسی بلد نبود و اتفاقا به نظرشون جالب اومد البته بعضیا هم بودند که می گفتند خب که چی؟ ولی من باهاشون کار ندارم اصلا نچسبا رو :)))) و این یعنی من تنها نیستم...

هفته ی اول سر مباحثه ی گروهی با ترس و لرز سوالم رو پرسیدم و فکر می کردم برای همه این موضوع حل شده ست ولی فقط خودکم بینی بود! و این هفته در جایگاه سوال کننده و مناقشه مطرح کننده قرار گرفتم تا بتونیم بحث رو برای خودمون باز کنیم!

من خیلی خوشحالم که با چیزی با عنوان جامعه شناسی آشنا شدم... چیزی که حالا که فکر می کنم همیشه برام جذاب بوده و حتی راهنمایی که بودم یه دفتر "ایسم" ها داشتم و مدام از بابام می پرسیدم و بهش اضافه می کردم! نمی دونم اون موقع شاید برای قیافه ش هم بود ولی دونستنشون رو هم دوست داشتم! هیچ وقت فکر نمی کردم به همچین موضوعی علاقمند بشم و البته هنوز هم سر کلاسای مباحثه مون و وقتایی که بحثا بالا می گیره نقاشی می کنم! معجزه التیام بخش هنر...

دیگه اینکه تو مواجهه با فضای فیزیکی دانشکده باز این حالت سفر تو تاریخ بود... آدما ساختمونا درختا... آدما... آدما... آدما... قشنگ یه قیافه هایی که اگه پس زمینه رو تغییر بدی فرقی با عکسای دوران دانشگاه بابام با دوستاش نداره :))) قشنگ یه حرفایی که من تا قبل این مثلا می گفتم روزگار کمونیست و کارکسیست سر رسیده ولی آدمهایی که نه فراگیر، ولی هستند که هنوز سفت و سخت دفاع می کنند از اون اصول!

و سیگار! یعنی به قدددری سیگار فراگیره که منی که کلا تو یه محیط پاستوریزه بودم پرزهام ریخته بود! دختر و پسر همه دور هم سیگار می کشیدند از هر زمان محدودی که گیر میاوردند. یعنی اینجوری بگم تو جمع 17 نفره که برای اعتراض رفته بودیم من و یکی دیگه سیگار نکشیدیم! که اونم چون ترک کرده بود به تازگی نکشید :))))) فعلا به نظرم نشونه هیچ چیز خاصی نیست به جز ریدن به ریه... ولی اینکه بعدا هم همین نظر رو دارم یا نه رو تضمین نمی کنم...

۰۳
دی

امروز چهارشنبه بود و خاله حکی اومد اینجا و با هم چایی خوردیم و کمی گپ و گفت کردیم

با خانم ر هم حرف زدیم و من بهش گفتم که اومدم خونه ی بابام ولی علتش رو نگفتم و نگفتمم که چند وقته! اما گفتم اومدم و اون هم من رو تشویق به ادامه ی زندگی می کرد به خاطر زینب

اما دقیقا به خاطر زینب من ترجیحم به عدم ادامه ی زندگیه. ولی خب زینب علت تامه ی این ماجرا نیست و حتی اگر زینبی هم نبود من علاقه ای به کیسه بوکس شدن برای اون نداشتم!

با وکیل صحبت کردم و گفت برای طلاق توافقی 12 تومن می گیره! البته کار رو گفت زود جمع می کنه و حتی بدون جلسات مشاوره! و گفت تا 2 ماه جمع می کنه و می گفت با اون باید صحبت کنه که راضیش کنه به توافقی...تازه این وکیلیه که مشاوره حقوقیش 200عه! 

درسته که قصد داشتم برای آزمون وکالت اقدام کنم ولی فکر می کنم با روحیاتم سازگار نیست و کشش این همه دعوا مرافعه رو ندارم!

دوست دارم کشاورزی کنم و بهش علاقمندم!

دوست دارم پژوهش کنم و دوست دارم و از صمیم قلبم می خواد دنیا جای بهتری برای زینب باشه...

دیگه اینکه کار و بار دانشگاه کمی پیچیده به هم و دو هفته ست که کارنوشت ندادم... اولی رو چون نخوندم و دومی رو چون حالش رو نداشتم و خوابیدم! عجیبه ولی این کار رو انجام دادم.

 

 

۰۱
دی

اول قصد کردم که استیکر لپتاپمو شازده کوچولو بگیرم و خریدم اما چون شلوغی اذیتم می کنه و از بی اعصابی رنج می برم! فقط از یه تیکه ش استفاده کردم و بقیه ش شد برچسب بازی زینب

بعد یه شب که زینب پیشم نبود و از دلتنگی مچاله شده بودم، دلم برای گل شازده کوچولو تنگ شد و خواستم که رو دستم خالکوبیش کنم شازده و گلش رو که احساساتم رو ببرم یه لایه پایین تر و بتونم بهتر باهاش کنار بیام...

اما از اون روز، مداااام همه جا این بزرگوار هست!

تا قبل واقعا این قدر نبود! الان تو توییتر اینستا و وبلاگ هی و هی و هی و هی ایشون رو می بینم و نمی دونم این همه هماهنگی برا چیه واقعا!