الکی نویسی های من

اینجا قرار نیست چیز خاصی بهتون اضافه بشه

الکی نویسی های من

اینجا قرار نیست چیز خاصی بهتون اضافه بشه

می خوام که فقط بنویسم و خالی شم! هم مغزم خالی شه هم ببینم چه خبره

بایگانی
آخرین مطالب
۰۳
بهمن

اون روز سنیه ما رو برداشت و همگی با هم رفتیم اغشت. من سنیه زهرا زینب و زینب و ضحی ی سنیه. رفتیم و موندیم و اونجا بودیم یه دو سه روزی و روز آخر فاطمه و زهرا خانم و حسنا هم اومدند. بعد هم همسران هر کدوم اومدند و بنا شد که برگردیم. قبل ناهار که بچه ها تو حیاط داشتند بازی می کردند زینب اومد بهم گفت مامان می شه بیای بغلم کنی؟ و رفتم و جیگرم سوخت قشنگ چون بچه های همسنش همه باباهاشون بودند... ولی اون نبود و احساس بدی داشت...

موقع ناهار هم اومد یواشکی به من گفت مامان! می خوام برم بغل باباش! که حسین آقا بغلش کرد و اونم با اینکه سابقه نداشت ولی یه ربعی بغل باباش موند و باباشم پاهاشو مالید و بهش غذا داد... کاری که بابای خودش اگه بود هم نمی کرد...

خدایا خودت کمکمون کن...

۲۰
دی

از نظر من این دختر اعجوبه ست!

و بعضی ویژگی هاش واقعا ذاتیه! من ابدا همچین اخلاقی نداشتم!

امروز داشت با تبلت بابام بازی می کرد، بعد ور رفت باهاش ریست فکتوریش کرد... بهش گفتم باید بریم پس بدیم و عذر خواهی کینم... رفت و اومد و گفت خوابه و خواب بود هم واقعا! بابا بیدار و شد بهش گفتم اگه می خوای منم میام! رفتیم و شروع کرد به حرف زدن که آره بابایی من بازی ها رو پاک کردم! تا اینجا رو می تونیم برداشت کنیم که خب اون فقط بازی ها رو می دونسته و نه اینکه منظور دیگه ای داشته باشه!

بعد که من توضیح دادم یهو شروع کرد مسخره و الکی خندیدن! با همون حال گفت نمی دونم یهویی چی شد همه چی رو پاک کردم هه هه هه هه!!!

من که دهنم کف زمین بود!

بابامم گفت که عیب نداره بابایی اصلا خوب شد که پاک شد :))))

دیگه نگم که اگه ما این کار رو کرده بودیم کم کم تا یه هفته دمپر بابا نمی پریدیم :))))

۲۰
دی

دانشکده علوم اجتماعی برای من در مواجهه اولم، سفر توی تاریخ بود قشنگ

وارد شدم و یه سری آدم رو دیدم که درباره ی چیزایی صحبت می کنند که من صرفا تو بحث از تاریخ و منابع تاریخی عنوانشون رو خونده بودم و ته تهش یه سرچ کوچیکی هم کرده بودم که حالا مارکس چی گفته و در حد ویکی پدیا و تهش یکی دو تا مقاله...

ولی حالا باید می رفتم تو تاریخ، خودم می شدم مارکس و سعی می کنم وحدت ایجاد کنم بین اندیشه ی خودم و ببینم کجا رو به کجا می تونم ربط بدم و پیوند بزنم... برم فلسفه بخونم و بفهمم که حالا اینکه یه همچین ادعایی دارم رو از کجا آوردم... کجا می تونم بگم از فلانی و بهمانی تاثیر گرفتم و کجا ابتکار عمل خودم بوده...

باید مثلا وبر می شدم و چقدرم که من از منطق این آدم خوشم میاد! فعلا! و برای خودم استدلال میاوردم و می دیدم که چطوری می تونم ادعای جدیدم رو اثبات کنم و در رد فلانی و بهمانی حرفهام رو پشتیبانی کنم...

این مواجهه و زندگی در یک قالب دیگه در تاریخ، بسیاااااار برام لذتبخش بود...

هنوز در این حد نیستم که به یک پدیده ی یکسان از دید این افراد مختلف نگاه کنم! یعنی مثلا بگم آقا آبان 98... اگه مارکس بود اینطور تحلیل می کرد اگر وبر بود فلان طور دیگر و  و و ... از بچه ها هم پرسیدم کسی بلد نبود و اتفاقا به نظرشون جالب اومد البته بعضیا هم بودند که می گفتند خب که چی؟ ولی من باهاشون کار ندارم اصلا نچسبا رو :)))) و این یعنی من تنها نیستم...

هفته ی اول سر مباحثه ی گروهی با ترس و لرز سوالم رو پرسیدم و فکر می کردم برای همه این موضوع حل شده ست ولی فقط خودکم بینی بود! و این هفته در جایگاه سوال کننده و مناقشه مطرح کننده قرار گرفتم تا بتونیم بحث رو برای خودمون باز کنیم!

من خیلی خوشحالم که با چیزی با عنوان جامعه شناسی آشنا شدم... چیزی که حالا که فکر می کنم همیشه برام جذاب بوده و حتی راهنمایی که بودم یه دفتر "ایسم" ها داشتم و مدام از بابام می پرسیدم و بهش اضافه می کردم! نمی دونم اون موقع شاید برای قیافه ش هم بود ولی دونستنشون رو هم دوست داشتم! هیچ وقت فکر نمی کردم به همچین موضوعی علاقمند بشم و البته هنوز هم سر کلاسای مباحثه مون و وقتایی که بحثا بالا می گیره نقاشی می کنم! معجزه التیام بخش هنر...

دیگه اینکه تو مواجهه با فضای فیزیکی دانشکده باز این حالت سفر تو تاریخ بود... آدما ساختمونا درختا... آدما... آدما... آدما... قشنگ یه قیافه هایی که اگه پس زمینه رو تغییر بدی فرقی با عکسای دوران دانشگاه بابام با دوستاش نداره :))) قشنگ یه حرفایی که من تا قبل این مثلا می گفتم روزگار کمونیست و کارکسیست سر رسیده ولی آدمهایی که نه فراگیر، ولی هستند که هنوز سفت و سخت دفاع می کنند از اون اصول!

و سیگار! یعنی به قدددری سیگار فراگیره که منی که کلا تو یه محیط پاستوریزه بودم پرزهام ریخته بود! دختر و پسر همه دور هم سیگار می کشیدند از هر زمان محدودی که گیر میاوردند. یعنی اینجوری بگم تو جمع 17 نفره که برای اعتراض رفته بودیم من و یکی دیگه سیگار نکشیدیم! که اونم چون ترک کرده بود به تازگی نکشید :))))) فعلا به نظرم نشونه هیچ چیز خاصی نیست به جز ریدن به ریه... ولی اینکه بعدا هم همین نظر رو دارم یا نه رو تضمین نمی کنم...

۰۳
دی

امروز چهارشنبه بود و خاله حکی اومد اینجا و با هم چایی خوردیم و کمی گپ و گفت کردیم

با خانم ر هم حرف زدیم و من بهش گفتم که اومدم خونه ی بابام ولی علتش رو نگفتم و نگفتمم که چند وقته! اما گفتم اومدم و اون هم من رو تشویق به ادامه ی زندگی می کرد به خاطر زینب

اما دقیقا به خاطر زینب من ترجیحم به عدم ادامه ی زندگیه. ولی خب زینب علت تامه ی این ماجرا نیست و حتی اگر زینبی هم نبود من علاقه ای به کیسه بوکس شدن برای اون نداشتم!

با وکیل صحبت کردم و گفت برای طلاق توافقی 12 تومن می گیره! البته کار رو گفت زود جمع می کنه و حتی بدون جلسات مشاوره! و گفت تا 2 ماه جمع می کنه و می گفت با اون باید صحبت کنه که راضیش کنه به توافقی...تازه این وکیلیه که مشاوره حقوقیش 200عه! 

درسته که قصد داشتم برای آزمون وکالت اقدام کنم ولی فکر می کنم با روحیاتم سازگار نیست و کشش این همه دعوا مرافعه رو ندارم!

دوست دارم کشاورزی کنم و بهش علاقمندم!

دوست دارم پژوهش کنم و دوست دارم و از صمیم قلبم می خواد دنیا جای بهتری برای زینب باشه...

دیگه اینکه کار و بار دانشگاه کمی پیچیده به هم و دو هفته ست که کارنوشت ندادم... اولی رو چون نخوندم و دومی رو چون حالش رو نداشتم و خوابیدم! عجیبه ولی این کار رو انجام دادم.

 

 

۰۱
دی

اول قصد کردم که استیکر لپتاپمو شازده کوچولو بگیرم و خریدم اما چون شلوغی اذیتم می کنه و از بی اعصابی رنج می برم! فقط از یه تیکه ش استفاده کردم و بقیه ش شد برچسب بازی زینب

بعد یه شب که زینب پیشم نبود و از دلتنگی مچاله شده بودم، دلم برای گل شازده کوچولو تنگ شد و خواستم که رو دستم خالکوبیش کنم شازده و گلش رو که احساساتم رو ببرم یه لایه پایین تر و بتونم بهتر باهاش کنار بیام...

اما از اون روز، مداااام همه جا این بزرگوار هست!

تا قبل واقعا این قدر نبود! الان تو توییتر اینستا و وبلاگ هی و هی و هی و هی ایشون رو می بینم و نمی دونم این همه هماهنگی برا چیه واقعا!

۳۰
آذر

خب حالا یه کمم درباره ی این ذهنمو خالی کنم

کلاساسی دانشگاه تا حدی که براش ممکنه با توجه به مجازی بودنش داره خوب برگزار می شه

بحث ها  و سوالا و مناقشات همیشگیم با بچه ها و استاد راه افتاده و شدم همون ضحی رومخ بقیه قبلی! 

درس هام رو پیگیرانه می خونم و به منابع مختلف سر می زنم. دو هفته ست به خاطر شرایط روحی خودم کارنوشت های نظریه رو ندادم ولی از قبل منابع مربوطه ش رو خوندم و تو مباحثه ها هم شرکت کردم

گرچه اولش فکر می کردم که عهههههه اینا چه خفنند و من هیچی بارم نیست ولی الان این حس رو ندارم. با یکی از بچه ها بحث می کنم و سوالام رو می پرسم و هر هفته هم تو مباحثه ی مجازی شرکت می کنم. تو همین مباحثه ها بود که فهمیدم اینطور نیست که بچه ها خیلی حالیشون باشه و من هیچی... بلکه فقط من با ادبیاتی که لازمه ی این رشته بود آشنایی نداشتم فقط که خیلی هاش رو متوجه شدم.

مثلا هستی شناختی و معرفت شناختی که من خیلی نمی فهمیدم

مثلا دیالکتیک هگل

مثلا اسامی همه ی مکاتب و ایسم ها که تا حالا خیلی محدود ازشون می دونستم ولی به فراخور مجبورم که درباره شون بدونم

فعلا علاقه م واقعا به آنارشیسمه و این ساختارشکنی رو همیشه دوست داشتم و به نظرم قالبی نبودن ذهن خیلی مهمه

یه سری کتاب فلسفی هم گرفتم که کاملا از پایه ببینم حرف حسابشون چیه و چرا به این چیز معتقدند. در واقع بایسته ای که یه مکتب یا فرد و ... بیان می کنه رو متوجه بشم...

دیگه اینکه رفتم تو کار دانشجوها و افرادی که دکتری گرفتند تو جامعه شناسی و ایناو فعلا قصد دارم کلاسای یکیشون رو شرکت کنم چون درسگفتارهاش رو که گوش دادم خیلی خوب بود

الان مشکلم با روش تخقیقه که هیچی از اس پی اس اس یاد نگرفتم و البته تا الان که 6 تا پیپر باید ارائه می دادم من تازه یکی دادم! و خوشنودم چون بالاخره شروع کردم به نوشتنش!

یه کلاس مجزا هم با عنوان نگارش دانشگاهی ثبت نام کردم با یه استاد عالی! قبلا تو کارگاه تفکر نقادانه ی همین فرد هم شرکت کرده بودم که می تونم بگم حیات ذهنی من به دو دوره بیفور افتر او تقسیم می شه و الانم کلاس نگارش دانشگاهیش عالیه... شیوه ی کارش برعکس کلاسهای مرسومه! یعنی یه سری ویدئو از پیش ضبط شده داره که اون ها رو تو یه روز می فرسته و ما اونها رو می بینیم و تو قرار آنلاین با هم تمرین حل می کنیم و رو تمرین ها یاد می گیریم.

خیلی دوست دارم مشغول تر از این باشم چون دوری از زینب واقعا برام آزاردهنده ست و چاره ای هم نیست...

۳۰
آذر

امشب زینب بهم زنگ زد و گفت که بیا دنبالم، آخه رفته بود پیش باباش! و مامان بهم گفت که تو نرو! و بذار که اون بیاره... منم گفتم گوش بدم و گوش دادم و نرفتم... ولی بعد یه ساعت اون پیام داد که زینب بی خیال شد و خوابید

قلبم واقعا به درد میاد وقتی به زینب فکر می کنم و اینکه بین من و اون مونده و گناه داره با این سن کمش ولی چاره ی دیگه ای هم پیدا نمی کنم چون اون فقط تو زبونه که می گه تغییر بدیم و برگردیم زندگی رو بسازیم چون همون نادون بی عقلیه که بوده.

نمی دونم چرا من اعتماد کردم وو اون رو انتخاب کردم و واقعا به چی فکر کردم! و چرا خانواده م تحقیق نکردند و چطوری این همه اعتماد شکل گرفت و اصلا من چرا انقدر به خدا اعتماد داشتم که اینطوری بذاره تو کاسه م :|

واقعا پشیمونم از انتخابم و اون هم اون چیزی نبود که نشون می داد حالا یا دانسته نبود یا نادانسته و فکر می کرد طور دیگه ایه ولی اینطوری بود

کاش متوجه بشه که کارهاش چقدر به زینب آسیب می زنه اون هم به خاطر خودخواهی ونفهمی پدری که لیاقت نداره و عقلشم نداره که نباید با زندگی یه بچه ی سه ساله همچین کاری کنه...